جهار قطعه شعری قابل تأمل
چهار کس را داد مردی یک درم هر یکی از شهری افتاده به هم
فارسی و ترک و رومی و عرب جمله با هم در نزاع و در غضب
فارسی گفتا که ازین چون وارهیم هم بیا کین را به انگوری دهیم
آن عرب گفتــــا مــعاذ الله لا من عنب خواهم نه انگور ای دغا
آن یکی کس ترک بُد گفت ای گوزوم من نمیخواهم عنب خواهم اوزوم
آن که رومی بود گفت این قیل را ترک کن خواهم من استافیل را
در تنازع مشت بر هم می زدند که ز سرّ نام ها غافل بدند1
مشت بر هم میزدند از ابلهی پر بدند از جهل و از دانش تهی
صاحب سری عزیزی صد زبان گر بدی آنجا بدادی صلحشان
پس بگفتی او که من زین یک درم آرزوی جملهتان را میدهم
چونک بسپارید دل را بی دغل این درمتان میکند چندین عمل
یک درمتان میشود چار المراد چار دشمن میشود یک ز اتحاد
گفت هر یکتان دهد جنگ و فراق گفت من آرد شما را اتفاق
مولوی
آن کس که بداند و بداند که بداند اسب شرف از گنبد گردون بجهاند
آن کس که بداند و نداند که بداند بیدار کنیدش که بسی خفته نماند
آن کس که نداند و بداند که نداند لنگان خرک خویش به منزل برساند
آن کس که نداند و نداند که نداند در جهل مرکب ابدالدهر بماند.
ابن یمین
کار نیکان را قیاس از خود مگیر گرچه باشد در نوشتن: شیر، شیر
آن یکی شیر است اندر بادیه آن دگر شیر است اندر بادیه
آن یکی شیراست کآدم میخورد وآن دگر شیر است کآدم میخورد.
مولوی
چون حکیمک اعتقادی کرده است کآسمان بیضه زمین چون زرده است
گفت سایل چون بماند این خاکدان در میان این محیط آسمان
همچو قندیلی معلق در هوا نه باسفل میرود نه بر علا
آن حکیمش گفت کز جذب سما از جهات شش بماند اندر هوا
چون ز مغناطیس قبهٔ ریخته درمیان ماند آهنی آویخته
مولوی