گردنبند - موپاسان
گردنبند
موپاسان
او یکی از آن دخترهای زیبا و دلربایی بود که گه گاه از روی اشتباه سرنوشت، در خانوادة کارمندی به دنیا میآیند. نه جهیزی داشت، نه امید رسیدن به ارثیهای و نه وسیلهای كه برای آن مردی ثروتمند با او آشنا شود، به تفاهم رسد، شیفتة او شود و با او ازدواج کند؛ از این رو تن به ازدواج کارمندی جزء وزارت آموزش و پرورش داد.
لباس ساده میپوشید چون پول خرید لباس های گران قیمت را نداشت، اما مثل کسی که موقعیت واقعی خود را از دست داده باشد دل گرفته بود، چون پیش خود فکر میکرد که زیبایی، ظرافت و دلربایی، در میان زنها، حکم شأن و مقام را دارد و جای خانواده و اصل و نسب را میگیرد و ظرافت طبیعی، میل به چیزهای زیبا و ملایمت طبع تنها سلسله مراتبی است که زن های معمولی را در ردیف زن های اسم و و رسم دار جا میدهد.
پیوسته رنج میبرد، چون احساس میکرد که برای این آفریده شده که از همة نعمت ها و چیزهای تجملی بهره مند شود. از فقر خانة خود، از ظاهر زشتی پردهها در رنج بود. و کلافهاش میکرد. وقتی چشمش به قیافة آن دهاتی سلتی Celti حقیری میافتاد که کارهای سادة خانهاش را انجام میداد، دچار پشیمانی و نومیدی میشد و افکار پریشانی به ذهنش راه پیدا میکرد. در خیال، به پیش – اتاق های آرام با پرده های نقش دار شرقی فکر میکرد که از نور چلچراغ های برنزی بلند روشن میشوند و در آن دو نوکر تنومند با شلوار کوتاه روی مبل های بزرگ لم میدهند و، به انتظار صدور فرمان، در گرمای سنگین بخاری داغ چرت میزنند. به سالنهای بزرگی که با پرده های ابریشمی قدیمی آراسته شده فکر میکرد، به مبل و اثاثی که جواهرات قیمتی آنها را تزئین کرده و به اتاقهای خلوت پر زرق و برق و معطری که خانم خانه در ساعت پنج خلوت بعدازظهر، در آنها، کنار دوستان صمیمی و مردهای مشهور و ایده آل لم میدهد و گپ میزند، مردهایی که همة زن ها حسرت شان را میخورند و جلب نظرشان آرزوی آنهاست.
وقتی روبه روی شوهرش، پشت میز گردی مینشست که رومیزش چند روزی بود عوض نشده بود و شوهرش در سوپ خوری را بر میداشت و با چهرهای بشاش میگفت: «به، سوپ گوشت عالی! در دنیا چیزی به این خوبی سراغ ندارم،» ناهارهای باشکوه را مجسم میکرد، نقره آلات براق را و پردههای نقش داری را که در آن ها شخصیتهای قدیم و پرندگان عجیبی دیده میشوند که در دل جنگلی خیالی پرواز میکنند. غذاهای لذیذ را در بشقاب های اشرافی مجسم میکرد و نجواهای عاشقانه را که معشوق با لبخندی چون لبخند اسفنکس گوش میدهد و در همان حال گوشت ارغوانی رنگ ماهی قزلآلا یا پای بلدرچینی را گاز میزند.
نه لباس زیبایی داشت نه جواهر آلاتی، و جز اینها به چیزی دلبستگی نداشت، در حالی که احساس میکرد برای همینها به دنیا آمده. دلش میخواست غرق درخوشی بود، مایة رشک زنها بود، دل از مردها میربود و در رؤیاهای آنها جاداشت.
دوست داشت، زن ثروتمندی که از همکلاسان سابق او بود اما دلش دچار رنج دیگر به دیدن او برود چون وقتی برمیگشت دچار رنج جانگزایی میشد.
یک شب شوهرش با لبخندی پیروزمندانه به خانه آمد، پاکت بزرگی در دستش بود.
گفت: «بگیر: این مال توست.»
زن حریصانه در پاکت را گشود و کارت چاپ شده ای را از آن بیرون کشید که رویش نوشته شده بود:
«وزیر آموزش و پرورش و بانو افتخار دارند از آقا و خانم لويزل Loisel دعوت کنند که در شب دوشنبه، هجدهم ژانویه، در کاخ وزارتخانه حضور به هم رسانند.»
زن، به خلاف انتظار شوهرش که میخواست او را ذوق زده ببیند، دعوتنامه را با تحقیر روی میز پرتاب کرد و زیر لب گفت:
«به چه درد من میخورد؟»
«اما، عزیزم، خیال میکردم خوشحال میشوی. توکه هیچ وقت جایی
نمی روی. این فرصت خوبی است. برای به دست آوردنش خون دلها خوردم. همه دلشان میخواهد بروند. این دعوتنامه را دست هر کارمندی نمیدهند، انتخاب میکنند. مقامات رسمی همه آنها جمع میشوند.»
زن با نگاهی حاکی از خشم، بیصبرانه گفت: «بفرمایید چه لباسی بپوشم؟»
مرد فکر آن را نکرده بود مِن مِن کنان گفت:
«خوب، آن لباسی که موقع رفتن به تئاتر تن میکنی. به نظر من که ظاهر خوبی دارد.»
آن وقت حیرت زده درنگ کرد. زنش گریه میکرد. دو قطرة درشت اشک از گوشههای چشم زن آهسته به سوی گوشههای دهان روان بود. مرد با لکنت گفت:
«چی شده؟ چی شده؟»
زن با تلاش زیادی اندوهش را فرو نشاند و همچنان که گونههای مرطوبش را پاک میکرد به آرامی گفت:
«هیچ چیز، فقط من لباسی ندارم، بنابراین نمیتوانم به مجلس رقص بیایم. دعوتنامهات را به یکی از همکارانی بده که سرو لباس زنش از من بهتر است.»
مرد ناامید شد اما گفت:
«این حرف ها را بگذار کنار. ببینم، ماتیلد، یک لباس مناسب که به درد جاهای دیگر هم بخورد، یک لباس خیلی ساده، چقدر تمام میشود؟ »
زن چند دقیقه فکر کرد، پیش خود حساب میکرد و در عین حال میترسید نکند مبلغی بگوید که فریاد وحشت این کارمند صرفه جو بلند شود و یا مخالفت کند.
زن سرانجام با دودلی گفت:
«درست نمیدانم، اما فکر میکنم با چهارصد فرانک بتوانم سروتهاش را هم بیاورم.»
مرد رنگش را اندکی باخت، چون تازه این مبلغ را کنار گذاشته بود تا به خودش برسد، تفنگی بخرد و تابستان آینده، گهگاه روزهای یکشنبه، در دشت نانتر، همراه دوستانی که آنجا چکاوک شکار میکنند، چند تیری بیندازد.
اما گفت:
«خیلی خوب، چهارصد فرانک بهات میدهم. اما سعی کن پیراهن قشنگی بخری.»
روز رقص نزدیک میشد و خانم لويزل ظاهراً غمگین و بیقرار و نگران بود. اما پیراهنش آماده بود.
شوهرش یک شب به او گفت:
«چی شده؟ اخم هایت را بازکن، این دو سه روز توی خودت هستی.»
و زن پاسخ داد:
وقتی فکرش را میکنم که حتی یک دانه جواهر ندارم، یک تکه طلا ندارم و به خودم بزنم از خودم بیزار میشوم. توی آن مهمانی حتماً دق میکنم. اصلاً بهتر است نروم.
مرد گفت:
«گل طبیعی بزن. در این وقت سال مرسوم است. ده فرانک که بدهی میتوانی دو سه رز عالی بخری.»
زن راضی نمیشد.
«نه هیچ چیز تحقیر آمیزتر از این نیست که آدم، میان عده ای زن ثروتمند، بی چیز باشد.»
اما شوهرش بلند گفت:
«عجب آدم بی فکری هستی! برو پیش خانم فورسیته و چند تکه جواهر از او بگیر. این قدرها و به او نزدیک هستی.»
زن فریاد از شادی سرداد:
«راست میگویی. به یاد او نبودم»
روز بعد پیش دوستش رفت و ناراحتی خود را برای او شرح داد.
خانم فورسیته به طرف کمد لباس آینه داری رفت، یک جعبة جواهر بزرگ بیرون کشید، آن را پیش دوستش آورد، در آن را گشود و به خانم لوازل گفت:
«هرکدام را میخواهی بردار، عزیزم»
رن ابتدا چشمش به چند دست بند افتاد، سپس به یک گردن بند مروارید، بعد به یک صلیب و نیزی که سنگهای گرانبهایش را با مهارتی تحسینانگیز تراش داده بودند. آنها را جلو آینه امتحان کرد، دو دل بود، دلش نمیآمد آنها را از خود جدا کند و پس بدهد. چند بار پرسید:
جواهر دیگری نداری؟
چرا، دارم. نگاه کن. الماس نشانی را درون جعبة ساتن سیاهی دید و قلبش با اشتیاقی بیحد شروع به تپیدن کرد. وقتی آن را بر میداشت بست، روی پیراهنش که گردن را میپوشاند افکند و از دیدن خود غرق در شعف شد.
آن وقت با تردید و دلی مالامال از اندوه پرسید:
این را به امانت می دهی، فقط همین را؟
بله ، بله، البته.
زن دست هایش را دور گردن دوستش حلقه کرد و او را مشتاقانه بوسید، سپس دوان دوان با جواهر دور شد.
روز مهمانی رسید. خانم لويزل در آنجا درخشید از همه زیباتر بود، دلربا، باوقار، لبخند بر لب و غرق در شادی مردها همه به او چشم میدوختند، نامش را میپرسیدند، سعی میکردند به او معرفی شوند. وابستگان کابینه همه میخواستند با او برقصند. حتی توجه شخص وزیر را به خود جلب کرد.
با غرور میرقصید، با شور و شوق، مست از لذت، بیخبر از دیگران، کامیاب از جذبة زیبایی، سرخوش از پیروزی، در ابری از خوشبختی که آن کرنشها، آن تحسینها، آن آرزوهای بیدار گشته به ارمغان آورده بود و آن احساس پیروزی که قلب هر زنی را از شیرینی میآکند.
ماتیلد نزدیکیهای ساعت چهار صبح از مهمانی بیرون آمد. شوهرش، همراه با سه مرد دیگر که زن هایشان خوش میگذراندند، از ساعت دوازده، در پیش اتاق خلوتی خوابیده بودند. مرد شنلی را که با خود آورده بود روی دوش زن انداخت، شنل هر روزه را که کهنگی آن با زرق و برق لباس رقص توی چشم میزد . زن این موضوع را احساس کرد و خواست بگریزد تا از چشم زنهای دیگر دور بماند. زنهایی که خود را در خزهای گرانبها پوشانده بودند.
مرد جلو او را گرفت.
«کمی صبرکن. بیرون سرما میخوری. من میروم درشکه صدا کنم.»
زن به او گوش نداد و به سرعت از پله ها پائین میرفت.
به خیابان که رسیدند از درشکه خبری نبود. به دنبال درشکه گشتند و درشکهرانها را که از دور میگذشتند صدا زدند.
نومیدانه به سوی رود سِن راه افتادند، از سرما میلرزدیدند. سرانجام کنار بارانداز، یکی از کالسکههای قدیمی شبگرد را پیدا کردند که گویی شرم داشتند در روز روشن فلاکت خود را نشان دهند و تنها در تاریکی شب ها توی پاریس بیرون میآمدند.
با درشکه تا جلو درخانه رفتند و بار دیگر، با چهره گرفته راه پلکان خانه را در پیش گرفتند. برای زن همه چیز تمام شده بود. اما مرد اندیشید که در ساعت ده باید در وزارتخانه باشد.
زن، جلو آینه، شنل را که شانههایش را میپوشاند برداشت تا بار دیگر زیبایی خیره کننده خود را ببیند. اما ناگهان فریادی بر زبان آورد. گردن بند دیگر به گردنش
نبود!
مرد که لباسش را بیرون می آورد، پرسید: «دیگر چه خبر شده است؟»
زن با حالتی دیوانه وار رو به او کرد:
«گردن بند .... گردن بند خانم فورسیته گم شده»
مرد مبهوت از جا پرید.
«چیمیگی ... چطور ...؟ غیر ممکن است!»
و چینهای پیراهن، چینهای شنل، توی جیبها، همه جا را گشتند ، اما اثری از گردن بند نبود.
مرد پرسید:
«وقتی از مهمانی بیرون آمدی به گردنت بود؟»
«آره، توی راهرو کاخ به گردنم بود.»
«اما اگر توی خیابان افتاده بود صدایش را میشنیدم. حتما توی کالسکه افتاده.»
«آره. ممکن است. شمارهاش را برداشتی؟»
«نه، تو چطور، نگاه کردی؟»
«نه»
بهت زده به همدیگر نگاه کردند.
مرد گفت: «تمام راه را پیاده بر میگردم ببینم پیدایش میکنم یا نه.»
و بیرون رفت. زن با لباس رقص روی صندلی به انتظار نشسته بود، بیآنکه بتواند به رختخواب نزدیک شود، خسته، از شور حال افتاده بود و بیآنکه حوصله فکر کردن داشته باشد . شوهرش نزدیکیهای ساعت هفت برگشت. چیزی پیدا نکرده بود.
مرد به اداره پلیس سرزد، به دفتر روزنامهها رفت و مژدگانی تعیین کرد ، از شرکت های درشکه رانی و هر جا که حدسی میزد سراغ گرفت.
زن صبح تا شب را با ترسی دیوانه کننده، زیر بار آن بلای وحشتناک، گذراند.
گفت: «باید به دوستت بنویسی سگک گردن بند شکسته و دادهای تعمیر کنند. به این ترتیب فرصتی پیدا میکنیم دنبالش بگردیم»
زن نامه را نوشت.
با سپری شدن روزهای هفته همهي امیدشان را از دست دادند.
مرد، که پنج سالی پیرتر شده بود، بلند گفت:
«باید ببینيم چه چیزی به جای این جواهر میتوانیم تهیه کنیم.»
روز بعد جعبه گردن بند را برداشتند و به سراغ جواهر فروشی رفتند که نامش درون جعبه حک شده بود. جواهر فروش دفترهایش را ورق زد.
«من این جواهر را نفروخته ام، خانم؛ فقط جعبه اش کار من است.»
آن ها سپس به تک تک جواهر فروشیها سر زدند و با حسرت و اندوه به دنبال گردن بندی شبیه همان گردن بند گشتند.
در پاله رویال در یک جواهر فروشی گردن بند الماسی پیدا کردند که به نظر آنها درست شبیه گردن بندی بود که به دنبالش بودند. قیمت گردن بند چهل هزار فرانک بود. اما سی و شش هزار فرانک هم مال آنها میشد.
زن و شوهر از جواهر فروش خواهش کردند که تا سه روز گردن بند را نفروشد. سپس قرار شد در صورتی که جواهر تا پیش از آخر فوریه پیدا شد جواهر فروش آن را در برابر سی و چهار هزار فرانک پس بگیرد.
لويزل هجده هزار فرانک پول داشت که از پدرش برای او مانده بود . قرار شد بقیه را قرض کند.
همین کار را هم کرد. هزار فرانک از یک نفر گرفت، پانصد فرانک از نفر دیگر؛ پنج لویی اینجا، سه لویی از جای دیگر، سفته داد، تعهد های کمرشکن بر عهده
گرفت و با رباخوارها و انبوه وام دهنده ها سر و کار پیدا کرد. زندگی آیندهاش را به خطر انداخت، پای هر قولنامهای را امضا کرد بیآنکه بداند از عهده آن بر میآید یا نه؛ و با آن که فکر رنج های آینده روزگار سیاهی که در انتظارش بود و محرومیتهای جسمی و شکنجههاي روحی که باید تحمل میکرد آزارش میداد؛ به مغازه جواهر فروشی رفت، سی و شش هزار فرانک روی پیشخوان گذاشت و گردن بند را خرید.
وقتی خانم لويزل گردن بند را بر گرداند، خانم فورسیته با لحنی سرد به او گفت: «چرا به این دیری؟»
خانم فورسیته در جعبه را باز نکرد و خانم لويزل نفسی به راحتی کشید. اگر بو میبرد که جواهر عوض شده، چه فکری میکرد، چه حرفی میزد؟ نمیگفت که خانم لويزل دست به دزدی زده؟
خانم لويزل حالا حضور وحشت بار نداری را حس میکرد. او ناگهان به صرافت افتاد که باید به جنگ آن برخیزد؛ باید آن قرض دست و پاگیر را ادا کند. با خود گفت، این کار شدنی است.
پیشخدمت خود را بیرون کردند؛ محل سکونت خود را تغییر دادند و اتاق محقری اجاره کردند.
حالا طعم کارهای سخت خانه و بگذار و بردارهای نفرت انگیز آشپزخانه را میچشید. ظرفها را میشست، ناخنهای میخکی رنگش را به چربی ظروف و ماهيتابه ها آغشته میشد. رختهای چرک را میشست، پیراهنها را، و زیر بشقابیها و روی بند پهن میکرد . هر روز صبح آشغالها را توی کوچه میبرد، آب بالا میآورد و در هر پاگرد پلکان درنگ میکرد تا نفس تازه کند. لباس معمولی میپوشید زنبیل به دست به مغازه سبزی فروشی، بقالی، قصابی میرفت، چانه میزد ، بدحرفی میکرد و از سکه های بی ارزش خود به دفاع بر میخاست.
هر ماه چند سفته را میپرداختند، سفتههای دیگر را تمدید میکردند و به ماههای دیگر میانداختند.
شوهر شبها کار میکرد، به حسابهای تاجری میرسید و اغلب تا دیروقت شب کتاب دست نویسی را پاکنویس میکرد. و این زندگی ده سالی به دراز کشید.
با گذشت ده سال، آنها همه قرضهای خود را پرداخته بودند، همه را، با نرخ ربا، ربای مرکب.
خانم لويزل حالا پیر شده بود . حالت زنهای خانهدار را پیدا کرده بود، قوی، زمخت و خشن شده بود. گیسوانش آشفته، دامنهایش از ریخت افتاده و دست هایش قرمز شده بود. روی کف اتاق، شرشر، آب می ریخت و هنگامی که آن را تمیز میکرد بلند بلند حرف میزد. اما گهگاه وقت هایی که شوهرش در اداره بود، نزدیک پنجره مینشست و به آن شب شادی آور سالها پیش میاندیشید، به آن مجلس رقصی که قدم گذاشته بود، و آن همه زیبا شده بود، آن همه طرف توجه قرار گرفته بود.
اگر آن گردن بند را گم نکرده بود چه اتفاقها میافتاد؟ کی خبر دارد؟ زندگی چقدرعجیب و متغیر است ! چطور یک اتفاق بیاهمیت میتواند آدم را به خوشبختی برساند یا بدبخت کند!
اما، یک روز تعطیل که برای گردش به خیابان شانزه لیزه رفته بود تا خستگی کار هفتگی را از تن بیرون کند، ناگهان چشمش به زنی افتاد که دست بچه ای را گرفته بود. خانم فورسیته بود، هنوز جوان بود، هنوز زیبا بود و هنوز دلربا.
خانم لويزل یکه خورد، با او صحبت کند یا نه؟ بله، البته، حالا که قرض خود را ادا کرده باید همه چیز را بگوید، چرا نگوید؟
جلو رفت.
«سلام ، ژان.»
زن دیگر از این که چنین دوستانه طرف خطاب زنی مهربان وساده پوش قرار گرفته بود مبهوت شد و چون او را به جا نیاورده بود، من من کنان گفت:
«اما ... خانم... شما را به جای .... حتما اشتباهی گرفته اید.»
«خیر، من ماتیلد لويزلام.»
دوستش بلند گفت:
«ماتیلد بیچاره من! چقدر تغییر کردهای!»
«آره، از آخرین باری که تو را دیده ام روزهای سختی را پشت سر گذاشتهام ... همه اش هم به خاطر تو بوده!»
« به خاطر من! چطور مگر؟»
«یادت می آید آن گردن بند الماسی که به من امانت دادی تا در شب مهمانی رقص وزیر گردنم کنم؟»
«آره . خوب؟»
«خوب، من گمش کردم.»
« منظورت چیست؟ تو که پس آوردی؟»
«گردن بندی که من آوردم شبیه گردن بند تو بود. بنابراین ده سال طول کشید تا بدهیمان را پرداختیم. خودت خبرداری، برای ما که آس و پاسیم کار آسانی نبود. البته دیگر تمام شده و من از این نظر خیلی خوشحالم.»
خانم فورستیه خشکش زده بود.
«منظورت این است که به جای گردن بند من گردن بند الماس خریدهای؟»
«بله. تو آن وقت متوجه نشدی! آخر، مو نمیزد.»
و با حالتی غرور آمیز و در عین حال ساده لوحانه لبخند زد. خانم فورستیه که به راستی تکان خورده بود، هر دو دست او را در دستهای خود گرفت.
«ای ماتیلد بیچاره من! آخر چرا؟ گردن بند من بدلی بود. دست بالا پانصد فرانک میارزید.»
http://butiqa.blogfa.com/post/45
***
دوشیزه فیفی/ گی دو موپاسان
دوشیزه فیفی [Mademoiselle Fifi]. مجموعه داستانهای کوتاهی از گی دو موپاسان (1) (1850-1893)، نویسنده فرانسوی، که در 1882 انتشار یافت. چندین داستان باهم گرد آمده که تا اندازهای نابرابرند، برخی دارای قدرتی تمام و بعضی بیپردهاند؛ مانند «ماروکا» (2)، «کنده هیزم»، «تختخواب»، «بیداری» و «سخنان عاشقانه». در همین سطح، ولی از نظر سبک و ظرافت تحلیل جالب توجهتر، باید از چند داستان یاد کنیم: یکی «زنگار» ماجرای دلپذیر ازدواج پیرمردی اشرافزاده که شکارچی بزرگی است؛ و نیز داستان «ماجرای پاریسی» که زن جانی شهرستانی را نشان میدهد که دلش میخواهد زندگی بزرگان پاریس را بشناسد و با یک مرد نامی عالم ادب، که از زشتی و نفرتانگیزی چیزی کم ندارد، فرار میکند. داستان «دوشیزه فیفی» که نامش را به اثر داده است، توصیفی است از جنگ سال 1870 که چندان چیزی به افتخار نویسنده نمیافزاید. «خانم باتیست» (3) سرگذشت زنی را ترسیم میکند که قربانی حادثه ناگواری میشود و دستخوش شیطنت اطرافیان میگردد، و کارش به نومیدی و مرگ میکشاند: متأسفانه این موضوع بکر خیلی به اجمال تعریف شده است. پنج حکایت قدر این مجموعه را بالا میبرد: سبک موپاسان تمام گزندگی خود را، از ایجاز فوقالعاده در بیان فاجعه گرفته تا قدرت تشخیص امور خندهدار، که نشانههای نبوغ اوست، در این داستانها به رخ میکشد. این داستانها عبارتند از: «حیله»، «شام عید نوئل»، «سوار بر اسب»، «دو یار» و «دزد». «حیله» از پزشک پیر روستایی سخن میگوید که دعوت به مداخله میشود تا آبروی زنی جوان را که عاشقش، هنگام شب، در خانه او مرده است نجات بخشد. «شام عید نوئل» داستانی است که محل وقوع ماجرای آن یکی از روستاهای نورماندی است؛ موپاسان همه استادی خود را در آن نشان داده است. در یک شب یخبندان نوئل، همان پزشک به وسیله خانواده کشیش فورئل (4) فراخوانده میشود. او پیرمرد نود و شش سالهای است که صبح همان روز مرده است. وقتی که او میرسد همه اهل خانه سر میز شام نشستهاند. چون میخواهد مرده را ببیند. با ناراحتی آنها مواجه میشود. سرانجام روی میز را برمیدارند. زیر آن، بنا بر رسم نورماندیها، صندوق بزرگی است که پیرمرد بینوا در آن آرمیده است. دختر برای عذرخواهی اشکریزان توضیح میدهد که چون در خانه تنها یک تخت داریم، من و شوهرم در تمام مدتی که پدر بیمار بود مجبور بودیم که روی زمین بخوابیم. حالا که تشریفات میت تمام شده است، ما به خود اجازه دادهایم که تختمان را دوباره صاحب شویم. و اما داستان موسوم به «سوار بر اسب» زندگی بسیار ناگوار خانوادهای آبرومند را حکایت میکند که بر اثر حادثهای عجیب بیچاره شدهاند. هکتور دوگریبلن (5)، کارمند ساده دولت، روزی انعام غیرمنتظری دریافت میکند. به مبارکی این پیشامد فرخنده، تصمیم میگیرد خانواده را برای گردش به صحرا ببرد: زن و بچه را توی یک درشکه مینشاند و خود سوار بر یک اسب کرایهای بدرقهشان میکند. دیگر از این خوشتر نمیشود گذراند. ولی در بازگشت، اسب رَم میکند و زنی را زخمی میکند. گو اینکه زن چندان آسیبی نمیبیند، ولی هکتور سادهلوح همانجا قول میدهد که هرجه خرج درمانش بشود بپردازد. بیاحتیاطی خانه برانداز! در واقع زَنَک تا میتواند او را میدوشد، چون پزشکها و وکیلها از او حمایت میکنند. خلاصه چیزی نمیماند که این حادثه خانواده هکتور بینوا را پاک خانهخراب کند. در «دو یار» ما با ماجرای دو فروشنده ساده و کوچک، هنگام محاصره پاریس آشنا میشویم که جانشان را روی صید ماهی میگذارند؛ بس که ماهیگیری با قلاب را دوست دارند. «دزد» را مه شاهکار هزل میدانند: نقاش پیری از عیاشی جوانی خود تعریف میکند؛ شبی، با یکی از همکاران، به کارگاه سوریول (6)، دوستشان دعوت میشود. پس از میگساری مفرط، خیال میکنند که از دوروبرشان صدایی میشنوند. لباسهای کهنه اونیفورم ناپلئونی میپوشند و به شکلی مضحک و غیرعادی مسلح میشوند، و بیدرنگ به گشت میپردازند که کشفی کنند. عاقبت پیرمرد ولگردی را دستگیر میکنند و بیدرنگ مشغول محاکمهاش میشوند و حکم قتلش را صادر میکنند. ولی چون در اجرای حکم با اشکالاتی مواجه میشوند، به این نتیجه میرسند که او را در جشن کوچک خود شریک کنند. سحرگاه دزد، به رغم اعتراضهای سه دوست ما که در هرحال دیگر نمیتوانند خود را به ترک او قانع سازند، از آنها اجازه مرخصی میگیرد.
جهانگیر افکاری
1.Guy de Maupassant 2.Marroca 3.Madame Baptiste
4.Fournel 5.Hector de Gribelin 6.Sorieul
***