نيما ، سكاندار بزرگ كشتی شعر در معبر از يك اقيانوس (يعنی اقيانوس كلاسيك) به اقيانوس ديگر
"نيما را سكاندار بزرگ كشتی شعر در معبر از يك اقيانوس (يعنی اقيانوس كلاسيك) به اقيانوس ديگر (يعنی اقيانوس نوپردازي) ميدانم. او را مانند ويكتور هوگو شمردهام كه "باستيل" (يا قزل قلعه) وزن و قافيه را تصرف كرده و ويران ساخته و شعر را از اسارت عروض رها كرده است. نيما از جهت انديشه اجتماعي، انقلابی بود ولی انقلاب واقعی او در عرصه قدوسی شعر روي داد... او كاروان سالار نوپردازان و از سيماهای برجسته ادب ما است. بافت انديشهاي و هنری و استهتيك ظريف و بديعی در روانش بود. از آن محصولات ويؤه است كه تاريخ ما پيوسته عرضه داشتهاست."
ققنوس
ققنوس ، مرغ خوشخوان ، آوازهی جهان
آواره مانده از وزش بادهای سرد ،
بر شاخ خيزران ،
بنشسته است فرد .
بر گرد او به هر سر شاخی پرندگان .
او نالههای گمشده ترکيب میکند ،
از رشتههای پارهی صدها صدای دور ،
در ابرهای مثل خطی تيره روی کوه ،
ديوار يک بنای خيالی
میسازد .
از آن زمان که زردی خورشيد روی موج
کمرنگ مانده است و به ساحل گرفته اوج
بانگ شغال و ، مرد دهاتی
کردهست روشن آتش پنهان خانه را ،
قرمز به چشم ، شعلهی خردی
خط میکشد به زير دو چشم درشت شب
وندر نقاط دور ،
خلقاند در عبور
او ، آن نوای نادره ، پنهان چنانکه هست ،
از آن مکان که جای گزيدهست میپرد .
در بين چيزها که گره خورده میشود
با روشنی و تيرگی اين شب دراز
میگذرد .
يک شعله را به پيش
مینگرد .
جايی که نه گياه در آنجاست ، نه دمی
ترکيده آفتاب سمج روی سنگهاش ،
نه اين زمين و زندگیاش چيز دلکش است ،
حس میکند که آرزوی مرغها چو او
تيرهست همچو دود . اگر چند اميدشان
چون خرمنی ز آتش
در چشم مینمايد و صبح سفيدشان .
حس میکند که زندگی او چنان
مرغان ديگر ار بهسرآيد
در خواب و خورد ،
رنجی بود کز آن نتوانند نام برد .
آن مرغ نغزخوان
در آن مکان زآتش تجليل يافته ،
اکنون به يک جهنّم تبديل يافته ،
بستهست دمبدم نظر و میدهد تکان
چشمان تيزبين .
وز روی تپّه
ناگاه ، چون به جای پر و بال میزند
بانگی برآرد از ته دل سوزناک و تلخ ،
که معنیاش نداند هر مرغ رهگذر .
آنگه ز رنجهای درونیش مست ،
خود را به روی هيبت آتش میافکند .
باد شديد میدمد و سوختهست مرغ
خاکستر تناش را اندوختهست مرغ !
پس جوجههاش از دل خاکسترش به در .
بهمن ۱۳۱۶
پی دارو چوپان
حال آنی که ز درد
بایدش دیده گریست
آنچنانست که گوئیش به تن باکی نیست
نکند باشد این زن ز گروه پریان
گرم از این گونه و شیرین به زبان؟
یا یکی جادوگر، سهو بکاری نه به کار
برده از صدمه ی ارواح پلیدان... آزار
وز بسی تاختن از رنج شکست
رو به بیغوله ی آورده چنین
شدهدر گوشه ی بیغوله ای این دم پا بست؟
یا دوانیده و بگرفته ام از بس پی صید
هست صید من و بر پایم افتاده کنون
و آدمیزاده به صورت گشته
کرده در چشم من اینگونه نمود
تا مرا توبه دهد
زان ستم ها که بود؟»
لیک حرف- ار چه به گوش-
به دلش داشت نشست.
بس در آن چاشنی نوش که بود
دل از آن نادره چوپان دلیر
* بر پیشانی شعر پی دارو چوپان "پی دارو چوپان" :
الیکا، چوپان رعنا و جوان، کمانداری زبردست بود.
یک روز هنگام غروب تیروکمان خود را برداشته به جنگل نزدیک رفت. برگها نم دیده بود و بخار مهمانند رقیقی به روی زمین میخزید.
الیکا خوشحال شد که به آسانی شوکایی را پیدا کرد، تیر را به چلهی کمان گذاشت و او را هدف تیر خود ساخت.
در همین وقت شب شد. تاریک و گرم و چرک. جهنمی با گور آمیخته، یا گوری ویرانه در جهنم. ستارهها برق میزد، مثل خلواره در خاکستر. پشهها روی آییش را پر کردند. نه نپاری پیدا و نه کومه.
خیلی زود شبتابها از اینسو به آنسو پریدن آغاز کردند و روشنی را به عهده گرفتند. مثل اینکه ستارههای آسمان را به روی زمین فرود آوردند.
این بود که الیکا توانست شوکای تیرخوردهی خود را پیدا کند. اما زنی را دید و صدای زاری او را شنید که مانند مار زخمدیده میپیچید.
زن گفت: مرا به آبادانی برسان!
الیکا چوپان دلیر قلههای دور، به زن گفت: ای زن! تو کیستی و چه شد که در دل این شب و تاریکی به این درد دچاری؟
زن گفت: تیر تو سینهی مرا مجروح ساخت؛ تو مرا از پای درآوردی. آمده بودم برای مادر علیل خود که به درد دچار است برگ شمشاد ببرم.
الیکا با حال اضطراب دست به روی شانههای تنگ زن گذاشت و سینهی او را کاویدن گرفت. در تاریکی دریافت که زخم کاری نیست، اما شرمناک بر جای خود ایستاد.
زن گفت: اکنون که من کشتهی تیر توام مرا باز مگذار! مومیای استخوان من در کف توست. فالگیران این را به من گفته بودند. من تا کنون بیهوده میپریدم، مانند این ملخ که از گرمای آفتاب در ریگستان میجهد. آه اینک وسیله شد که تو را بشناسم. من خودم یک روز که از قافله دور افتاده بودم از کوههای دور گذشتم، جایی که تختهسنگها از در کفن سرد و بیرحم برفها آرمیده بودند. چوپانی به همپای گلهی خود میخواند، مثل اینکه تو بودی. صدای تو با من آشناست، گویی از دل من بیرون میآید. در یک جا صدای ما با هم زاییده شدهاند، اگرچه تو مرا ندیده باشی. گویی ما پیش از این با هم بودهایم. مانند دو کفهی نارنج، ما با هم جور و جفت خواهیم شد. آنوقت زندگی ما را آرامش دایمی خواهد گرفت. من در زندگی کمک تو خواهم بود. همهچیز را جمعآوری میکنم. نمیگذارم هیچچیز تلف شود. بگذار مانند پرستو، سینه بر آب زده بگذرم و مانند کرکهکویی در هوای مهآلود بگذرم و آرامش آبها را در زیر بال خود ببینم. من میخواهم غریق دریای تو باشم.
الیکا با خود گفت: آیا این زن از پریان است؟ او کیست و آیا راست میگوید یا دروغ، و زخم را بهانه ساخته است به جای اینکه درمان بخواهد، این چگونه حرفیست که میزند؟ ولی من باید او را نجات بدهم.
پس زن را به دوش کشید و به آبادی خود برد. و خسته و کوفته تیروکمان و زین خود را زمین گذاشت.
در حلقهی دختران که میرقصیدند شماله میسوخت و بوی معطر نی و گز - که آهسته میسوخت - هوا را پر کرده بود.
شب همینطور ادامه داشت. گرم و پر از پشه، و جنگل، خاموش و مرموز.
الیکا زخم زن را بست و او را در بستر خود خوابانید و رفت که از جنگل علف دارو بیاورد. بعد از آن دیگر کسی ندانست که آن دوتن که بدینسان به هم رسیدند چه شدند و به کجا رفتند و چگونه زندگی میکنند. ورد زبان بومیها مانده است که «چوپان از پی علف میرود» و این مثل را برای کسی به کار میبرند که در زندگی هرچه میدود به مقصود نمیرسد.
همچنین میگویند او هنوز زنده است و تا زنده است علف میآورد، اما هیچکدام از علفها زخم را درمان نمیکند.
به این جهت "دیزنی"های مغرور و بیپروا، هروقت هنگام غروب، شوکایی را در جنگل میبینند با همه غرور و بیپروایی خود او را هدف تیر نمیسازند، زیرا میترسند نازنین باشد و به زحمت نگهداری او دچار شوند.
نیما یوشیج
* این مقدمهایست که نیما بر شعر بلند "پی دارو چوپان" نوشته است. که از نازکی طبع و زیبایی کم از خود شعر ندارد. حیفم آمد آن را اینجا نیاورم.
"مادری و پسری"
(سروده ٥ اردیبهشت ١٣٢٣).
در دل کومه ی خاموش فقیر
خبری نیست، ولی هست خبر.
دور از هر کسی آنجا، شب او
می کند قصه ز شب های دگر.
کوره می سوزد و هر شعله به رقص
دمبدم می بردش بند از بند
این سکونت که در آنجاست به پا
با سکوت شب دارد پیوند
اندر آن خلوت جا، پنداری
می رسد هر دمی از راه کسی.
آدمها
( سروده ٢٧ آذر ١٣٢٠)
آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد میسپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دائم میزند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که میدانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانایی بهتر را پدید آرید،
آن زمان که تنگ میبندید
بر کمرهاتان کمربند،
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد میکند بیهوده جان قربان!
آن آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره ،جامه تان بر تن؛
یک نفر در آب میخواند شما را .
موج سنگین را به دست خسته میکوبد
باز میدارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایه هاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی تابیش افزون
می کند زین آبها بیرون
گاه سر،گه پا .
آی آدمها!
او ز راه دور این کهنه جهان را باز میپاید
میزند فریاد و امید کمک دارد
آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!
موج میکوبد به روی ساحل خاموش
پخش میگردد چنان مستی به جای افتاده،بس مدهوش
میرود نعره زنان،وین بانگ باز از دور می آید:
_"آی آدمها" .....
و صدای باد هر دم دلگزاتر
در صدای باد بانگ او رهاتر
از میان آبهای دور و نزدیک
باز در گوش این نداها
"آی آدمها".......
افسانه
در شب تیره دیوانه ای کاو
دل به رنگی گریزان سپرده
در دره ی سرد و خلوت نشسته
همچو ساقه ی گیاهی فسرده
میکند داستانی غم آور
ای دل من،دل من دل من
بی نوا مضطرا قابل من
با همه خوبی و قدر و دعوی
جز سرشکی به رخسار غم؟
میتوانستی ای دل به رهیدن
گر نخوردی فریب زمانه
آنچه دیدی ز خود دیدی و بس
هر دم ازیک ره و یک بهانه
تا تو ای مست با من ستیزی
با به مستی و غمگساری
با فسانه کنی دوستاری
عالمی دایم از وی گریزد
با تو او را بود سازگاری
مبتلایی که ماننده او
کس در این راه لغزان ندیده
آه !دیری است کاین قصه گویند:
از بر شاخه مرغی پریده
مانده بر جا ازو آشیانه....
سال ۱۳۰۱
پادشاه فتح
در تمام طول شب ،
کاين سياه سالخورد انبوه دندانهاش میريزد ؛
وز درون تيرگیهای مزوّر ،
سايههای قبرهای مردگان و خانههای زندگان در هم میآميزد ،
وآن جهانافسا ، نهفته در فسون خود ،
از پی خواب درون تو ،
مي دهد تحويل از گوش تو خواب تو به چشم تو ،
پادشاه فتح بر تختش لميدهست .
بس شب دوشين بر او سنگين و بزم آشوب بگذشته ،
لحظهای چند استراحت را ،
مست بر جا آرميدهست .
ليک چون در پيکر خاکستری ، آتش
چشم میبندد به خواب نقشهها ، دلکش ؛
و اوست در انديشهی دور و درازش غرق .
از زمانی کز ره ديوارها ، فرتوت
( که به زير سايهی آن ، رقص حيرانی غلامان راست )
روی پاره پاشنههاشان ،
پای خامش بر سر ره میگذارند ،
تا مبادا خواب خوش گردد
از جهانخواری ، درين هنگامه ، بشکسته
و نهاد تيرگی ، زيور گرفته از نهاد او ،
بر سرير حکمرانی ، چون خيال مرگ ، بنشسته ،
وز نهفت رخنههای خانههاشان ، وایشان از زور شاديشان
بر دل رنجور مردم تازيانهست ،
و خيال هر طرفداری بهانهست
تا زمان کاوای طنّاز خروس خانهی همسايهام ، مسکين ،
میشکافد خانههای رخنههای هر نهفت قيل و قالی را
وز نهان ره ، پاسبانان شب ديرين
سوت شب را ، چون نفير کارفرمايان ،
در عروق رفته از خون شب ديرين میاندازند .
يا به آرامی گرفته جا ،
شکل تابوتی ، به روی دوشهای لاغر و عريان ،
از بر اين خاکاندود غبارآلود .
يا صدای وای خيل خستگان میآگند از دور
نغمههای هول را در گوش شب گردان ؛
وز پی آنکه مباد از گل نثاری ،
باغ در میبندد و ديوار .
در همه اين لحظههای از پس هم رفتهی ويران ،
( از بُن ويرانهاش امّيدهای ماندگان مدفون ،
وز بر آن بزمهای سرکشان برپا )
با تکاپوی خيالش گرم در شور نهانست او .
در دلاويز سرای سينهاش برپاست غوغاها ،
زآمد و رفت هزاران دست در کاران .
میگشايد چشم ،
چشم ديگر روزگاریست .
لب میانگيزد به خنديدن ؛
با دهان خندهی او انفجاریست .
زانفجار خندهی امّيدزايش ،
سرد میآيد ( چنان چون ناروا امّيد بدجويان )
هر بدانگيز انفجاری که ازآن طفلان در انديشهند
گرم میآيد اجاق سرد .
اندر اين گرمی و سردی ، عمر شب کوتاه ،
( آنچنان کز چشمهی خورشيد )
آمدگانی هراساناند
رفتگانی باز میگردند .
در همان لحظه که ره بر روی سيل دشمنان بسته ،
و گشاد سيلشان چون جوی کوری ،
با نهاد ظلمت رو در گريز از صبح ،
در درون ظلمت مقهور میتازد .
و صداهای غلادههای گردنهای محرومان
( چون صداپرداز پاهاشان به زنجير )
رقص لرزان شکستن را میآغازد ،
اوست با انديشهاش بسته .
وندر آرام سرای شهر نوتعمير خود پويا ؛
از نگاه زير چشم خود ،
با تو اين حرف دگر هر لحظه میگويد :
« بيهده خواب پريشان طفل ره را میکند بيدار ؛
« وز نگاه ناشکيبايش
« میفزايد بر درازی راه .
« من که در اين داستان نقطهگذار نازکانديشم ،
« فاصلههای خطوط سر بهم آوردهی آن را
« خوب از هم میدهم تشخيص . میدانم
« که کدامين خام را خستهست دل در اين شب تاريک ؛
« يا کدامين پای میلرزد به روی جادهی باريک .
« همچو خاری ، کز ره پيکر ، برون آور
« از ره گوش خود ، ای معصوم من !
« هر خبر را که شنيدی وحشتافزای
« با هوای گرم استاده نشان روز بارانیست .
« چون میانديشد هدف را مرد صيّاد ،
« خامشی میآورد در کار .
« همچنين درگيرد آتش از نهفت آنگه زبان در شعله آرايد .
« بر عبث خاطر ميازار
« باش در راه چنين خاطر نگهدار
« نيست کاری کاو اثر برجای نگذارد
« گرچه دشمن صد در او تمهيدها دارد .
« زندگانی نيست ميدانی
« جز برای آزمايشها که میباشد .
« هر خطای رفته ، نوبت با صوابی دارد از دنبال
« مايهی ديگر خطا ناکردن مرد
« هست از راه خطاها کردن مرد .
« وان بکار آمد که او در کار ،
« میکند روزی خطا ناچار .
« نکته اينست و به ما گفتهند . وين نکته نمیدانند
« آن بخيلان ، تعزيتپايان ؛
« صحنهی تشويش شب را دوزخآرايان .
« و به مسمار صدای هيچ نيرويی
« گوش نگشايد از آنان ليک .
« بی پی و بُن بر شده ديوار بدجويان ،
« روی در سوی خرابیست .
« بر هر آن اندازه کاو بر حجم افزايد ،
« و به بالاتر ، ز روی حرص ، بگرايد ،
« گشته با روی خرابش بيشتر نزديک .
« وين نمیدانند آنان ، آن گروه زنده در صورت
« چون معمّاشان به پيش چشم هر آسان ،
« کاندرين پيچيده ره لغزان ،
« سازگاری کردن دشمن ،
« همچنان ناسازگاریها که او دارد ، تشنّجهای مرگ اوست
« و به مسمار صدای هيچ نيرويی
« گوش نگشايند و نگشودهاند . لکن ... »
پادشاه فتح در آندم که بر تختش لميدهست ،
بر بد و خوب تو دارد دست .
از درون پرده میبيند ،
آنچه با انديشههای ما نيايد راست ؛
يا ندارد جای در انديشههای ناتوان ما .
وز برون پرده میيابد
نيروی بيداریيی را پای بگرفته ،
که از آن خواب فلاکتزای روزان پريشانی هلاک است .
در تمام طول شب
که در آن ساعتشماریها زمان راست
و به تاريکی درون جادّه تصويرهای بر غلط در چشم میبندد ؛
وز درون حبسگاهش تيره و تاريک ،
صبح دلکش را خروس خانه میخواند .
وين خبر در اين سرای ريخته هر بندش از بندش ز هر گوشه ،
میدهد گوش کسان را هر زمان توشه .
و به هم نوميد میگويند :
پادشاه فتح مردهست .
تن جداری سرد او را مینمايد .
استخوان در زير رنگ پوست ،
نقشهی مرگ تنش را میگشايد .
اوست زنده . زندگی با اوست .
ز اوست ، گر آغاز میگردد جهان را ، رستگاری .
هم ازو ، پايان بيابد گر زمانهای اسارت .
او بهار دلگشای روزهايی هست ديگرگون ؛
از بهار جانفزای روزهايی خالی از افسون .
در چنين وحشتنما پاييز ،
کارغوان از بيم هرگز گل نياوردن ،
در فراق رفتهی امّيدهايش خسته میماند ،
میشکافد او بهار خندهی امّيد را ز امّيد ؛
واندر او گل میدواند .
او گشايش را قطار روزهای تازه میبندد .
اين شبان کورباطن را
که ز دلها نور خورده
روشنانش را ز بس گمگشتگی گويی دهان گور برده ،
بگذرانيده ز پيش چشم نازکبين ،
ديدهبانی میکند با هر نگاه از گوشهاش پنهان ،
بر همه اينها که میبيند .
وز همه اينها که میبيند
پوزخند باوقارش پُر تمسخر میدود لرزان به زير لب ،
زين خبرها ، آمده از کاستنهايی که دارد شب ،
بر دهان کارسازانش که میگويند :
پادشاه فتح مردهست .
خندهاش بر لب ،
آرزوی خستهاش در دل ،
چون گل بی آب کافسردهست .
میگشايد تلخ ،
شاد میماند
در گشاد سايهی اندوه اين ديوار
مست از دلشادی بیمر ،
خاطرش آزاد میماند .
در تمام طول شب . آری .
کز شکاف تيرگیهای بهجامانده گريزاناند
سرگران کارآوران شب ؛
وز دل محراب قنديل فسرده میشود خاموش ؛
وين خبر چون مردهخونی کز عروق مرده بگشايد ،
میدمد در عِرقهای ناتوان ناتوانان ؛
و به ره آبستن هولیست بيهوده ؛
و آن جهانافسا ، نهفته در فسون خود ،
از پی خواب درون تو ،
میدهد تحويل از گوش تو خواب تو به چشم تو ؛
وز ره چشمان به خون تو .
فروردين ۱۳۲۶
زردها بیخود قرمز نشدهاند
زردها بیخود قرمز نشدهاند
قرمزی رنگ نینداخته است
بیخودی بر دیوار
صبح پیدا شده از آن طرف کوه ازاکو اما
وازنا پیدا نیست
گرتهی روشنی مردهی برفی همه کارش آشوب
بر سر شیشهی هر پنجره بگرفته قرار
وازنا پیدا نیست
من دلم سخت گرفته است از این
میهمانخانهی مهمانکش روزش تاریک
که به جان هم نشناخته انداخته است:
چند تن خوابآلود
چند تن ناهموار
چند تن ناهشیار
نیما یوشیج
http://www.radiofarda.com/content/f35_Peyk_Hannibal_Alkhas/2161254.html