به فردا - محمد زهری
به فردا
به گُلگشت جوانان،
یاد ما را زنده دارید، ای رفیقان!
که
ما در ظلمت شب،
زیر بال وحشی خفاش خون آشام،
نشاندیم این نگین صبح روشن را،
به روی پایه انگشتر فردا.
و خون ما،
به سرخی گُل لاله
به گرمی لب تبدار بیدل
به پاکی تن بیرنگ
ژاله
ریخت بر دیوار هر کوچه،
و رنگی زد به
خاک تشنه هر کوه،
و نقشی شد به فرش سنگی میدان هر
شهری...
و اینست آن پرنده نرم شنگرفی،
که میبافید
و اینست آن گُل آتشفروز شمعدانی،
که در باغ بزرگ شهر میخندد
و اینست
آن لعل زنانی را که می خواهید
و پرپر میزند ارٍواح ما،
اندر سرود عشرت جاویدتان
و عشق ما
ست لای برگهای هر کتابی را
که میخوانید.
***
شما یاران نمی دانید،
چه
تبهایی، تن رنجور ما را آب میکرد
چه لبها
یی، به جای نقش خنده، داغ میشد
و چه امیدهایی در دل غرقاب خون، نابود میگردید
ولی ما دیدهایم اندر نمای دوره خود،
حصار ساکت زندان
،
که در خود میفشارد نغمههای زندگانی را.
و رنجی کاندرون کوره خود میگدازد آهن تنها،
طلسم پاسداران فسون، هرگز نشد کارا
کسی از ما،
نه پای از راه گردانید
و نه در راه دشمن
گام زد
و این صبحی که میخندد به روی بامهاتاٍن
و این نوشی که میجوشد درون جامهاتان گواه ماست، ای یاران!
گواه پایمردی ما
گواه
عزم ما
کز رزمها
جانانهتر شد!
تهران- ۱۹دی ماه ۱۳۳۱
لینک: