خاطرهَ خوش فرّخی در ايام اقامت در مسکو و ملاقات وی با يکی از دانشجويان دانشکدهً زبانهای شرقی لنينگر
هنگامي كه من بدنيا آمدم، ناصرالدين شاه برايران حكومت مي كرد. البته دراين كار، دست تنها نبود. 85 زن و معشوقه با صدها مادر زن و پدر زن، به اضافه ي مقدار زيادي پسر و دخترو نوه ونتيجه، او را دوره كرده بودند.
همه ي كارها به دست نورچشمي ها بود. خود ناصرالدين شاه، با اين كه بيش از چهل سال بود كه برايران حكومت مي كرد، مي ترسيد از اندرون خارج شود و به ميان مردم برود.
شب كه در بستم و مست از مي نابش کردم
ماه اگر حلقه به در كوفت جوابش كردم
ديدي آن ترك ختا دشمن جان بود مرا
گر چه عمري به خطا دوست خطابش كردم
منزل مردم بيگانه چو شد خانه چشم
آنقدر گريه نمودم كه خرابش كردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشي در دلش افكند و آبش كردم
غرق خون بود و نمي مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه شيرين و خوابش كردم
زندگي كردن من مردن تدريجي بود
آنچه جان كند تنم عمر حسابش كردم
فرخي، شاعر لب دوخته
به مناسبت ۲۵مهر سالروز قتل فرخي
خاطرهَ خوش فرّخی در ايام اقامت در مسکو و ملاقات وی با يکی از دانشجويان دانشکدهً زبانهای شرقی لنينگراد: (من به یاد سفر خواننده ۱۰ هزار ولت فرانسه، ژیلبر بکو و ملاقاتش با ناتالی، کومسومول لنینی افتادم. فرخی هم مثل میرزاده عشقی، که از عاطفه موطلایی گذشت تا جان در راه آزادی دهد. جان شیفته را در راه اندیشه غیرخواهی بنهاد و ولیمه پر چرب و چیله را به خوکان پیرون وانهاد. همانگونه که ابوریحان بزرگ، آکادمیسین نابغه از جمال ریحانه گذشت و ایران و هند را با مالالهندش جاودانه ساخت و تنها به لقب ابوریحان بسنده نمود. در سال ۱۸۴۸ هم شاندور پتوفی از عشقش در راه آزادی گذشت.)
عشق و آزادی
این دو را می خواهم
جان می دهم در راه عشقم
و عشقم را در راه آزادی
شاندور پتوفی
« روزی در يکی ازخيابان های سرد و برف آلود مسکو قدم زنان می گذشتم که ناگهان يک دوشيزه دوچرخه سواری از پشت سر رسيده و لحظاتی پهلوی من دوچرخه اش را نگاه داشت، من با تعجب برگشتم به طرف او، که نگاه من را با لبخند شيرينی استقبال نموده و با زبان فارسی بسيار سليسی سلام کرد، تا من خود را جمع آوری نموده، خواستم سر گفتگو را باز کنم، چرخ را پا زده از نظرم ناپديد شد. بعد از اين، سه بار ديگر در خيابانهای مختلف به اين دوچرخه سوار زيبا برخورد کردم، اتفاقا در هيچ يک از برخوردها فرصت برای صحبت کردن باز نشد، در حالی که از همان برخورد اول هميشه بفکر او بودم. نمی دانم برای چه دلم می خواست اگر يک بار هم شده با او حرف بزنم و نگاه خندان و قيافه جذابش پيوسته در نظرم مجسم بود، آنی نمی توانستم خيالش را از خود دور کنم. تا اينکه يکروز در مهمانی خانه ای که منزل داشتم دم پله ها باو برخورد کردم. من پايين می آمدم او بالا می رفت. عده ای از دختران جوان همراهش بودند. از ديدارش دلم سخت تکان خورد. انصافا زيبا و مليح بود. با ديدن من همان تبسم نمکين در لبانش ظاهر گرديده ايستاد وسلام کرد، بعد از جواب و تعارف گفتم: ببخشيد شما که هستيد و مرا از کجا می شناسيد؟ گفت من يکی از مريدان شما هستم. شما مگر آقای فرّخی يزدی مدير روزنامه طوفان نيستيد. گفتم: چرا هستم ولی شما مرا از کجا می شناسيد. گفت: از عکس شما، غزليات شما را در لنينگراد چاپ کرده اند، من از دانشجويان دانشکده السنه شرق آنجا هستم، می بينيد فارسی را بد حرف نمی زنم. من کتاب شما را بسيار دوست دارم. و خيلی از غزلياتش را از بر کرده ام. اگر وفت شد ممکن است برايتان بخوانم»
ادامه . . .
http://www.yazdfarda.com/news/1391/07/19463.html
آن زمان كه بنهادم سر به پاي آزادي
دست خود ز جان شستم از براي آزادي
تا مگر به دست آرم دامن وصالش را
مي دوم به پاي سر در قفاي آزادي
با عوامل تكفير صنف ارتجاعي باز
حمله مي كند دايم بر بناي آزادي
در محيط طوفانزاي ماهرانه در جنگ است
ناخداي استبداد با خداي آزادي
و اين محبت را گر كني ز خون رنگين
مي توان تو را گفتن پيشواي آزادي
فرخي ز جان و دل مي كند در اين محفل
دل نثار استقلال جان فداي آزادي
***
اي دموکرات بت با شرف نوع پرست
که طرفداري ما رنجبران خوي تو هست
اندر اين دوره که قانون شکني دلها خست
گر ز هم مسلک خويشت خبري نيست به دست
شرح اين قصه شنو از دو لب دوخته ام
تا بسوزد دلت از بهر دل سوخته ام
ضيغم الدوله چو قانون شکني پيشه نمود
از همان پيشه خود ريشه خود تيشه نمود
خون يک ملت غارت زده در شيشه نمود
ني ز وجدان خجل و ني ز حق انديشه نمود
به گمانش که در امروز مجازاتي نيست
يا به فردا به اين کرده مکافاتي نيست
تاخت در يزد چنان خنگ ستبدادي کرد
کز ميان برد به يکبارگي آزادي کرد
کرد پامال ستم قريه و آبادي کرد
خواست تا جلوه دهد مسلک اجدادي را
ز آن که مي گفت من از سلسله چنگيزم
بي سبب نيست که چنگيز صفت خونريزم
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
نقاشي اي از كلاس درس مدرسه مرسلين يا مدرسه انگليسي ها در يزد هنگامي كه هنوز گسترش نيافته بوده در سال 1283 ه.ش به دست هنرمند نقاش «استاد ابوالقاسم يزدي»؛ نفر نشسته بر صندلي در سمت چپ «مساك» ارمني -نخستين مدير مدرسه- و آدم ايستاده سمت راست «كشيش مالكلم ناپير» انگليسي -معلم كلاس- است؛ معلم در توضيح عكس گفته آنچه در دستش است ابزار نشانه است و نه تركه تنبيه كه با آن عكس يا نقشه هايي كه بر ديوار روبروي كلاس مي آويخته را نشان مي داده؛ پسر بچه هاي سر كلاس همه مسلمان هستند و يكي از آنها «ميرزا محمد فرخي يزدي» است؛ اين پسر كه از همان كودكي روحش با آزادي خواهي و ادبيات در هم آميخته بود، چون بي عدالتي اي ديد، در همان پانزده سالگي شعري بر عليه مدير سرود و خواند كه همين سبب اخراج او از مدرسه شد.
منبع مطلب بالا:
http://www.ghoolabad.com/index2.asp?cat=d&id=25
منابع دیگر: