اشعاری از عارف قزوینی / شاعر مردم
تصنیفی در شور سروده شده در تابستان ۱۲۸۸شمسی به مناسبت ورود فاتحین مشروطه به تهران
ای آمان از فراقت ، آمان
مُردم از اشتیاقت ، آمان
از که گیرم سراغت ، آمان ( آمان ، آمان ، آمان ، آمان )
مژده ای دل که جانان آمد
یوسُف از چَه به کنعان آمد
دور مشروطه خواهان آمد ( آمان ، آمان ، آمان ، آمان )
عارف و عامی سر می نشستند
عهد محکم به ساقی بستند
پای خُم توبه را شکستند ( آمان ، آمان ، آمان ، آمان )
چشم لیلی چو بر مجنون شد
دل ز دیدار او پر خون شد
خون شد از راه دل بیرون شد ( آمان ، آمان ، آمان ، آمان )
شکرُللَه که هجران طی شد
دیده از روی او روشن شد
موسم عشرت و شادی شد ( آمان ، آمان ، آمان ، آمان )
شکرُلِلَه که آزادی شد
مملکت رو به آبادی شد
موسم عشرت و شادی شد ( آمان ، آمان ، آمان ، آمان )
تصنیفی که بواسطه عشق وافر عارف به حیدرخان عمواوغلی، به مشارالیه تقدیم شد.
هنگام مي و فصل گل و گشت چمن شد
دربار بهاري تهي از زاغ و زغن شد
از ابر كرم خطّة ري رشك ختن شد
دلتنگ چو من مرغ قفس بهر وطن شد
از خون جوانان وطن لاله دميده
از ماتم سرو قدشان، سرو خميده
در ساية گل بلبل از اين غصه خزيده
گل نيز چو من در غمشان جامه دريده
از اشك همه روي زمين زير و زبر كن
مشتي گرت از خاك وطن هست به سر كن
غيرت كن و انديشة ايام بتر كن
اندر جلو تير عدو سينه سپر كن
از دست عدو نالة من از سرِ درد است
انديشه هر آنكس كند از مرگ، نه مرد است
جانبازي عشاق نه چون بازي نرد است
مردي اگرت هست كنون وقت نبرد است
عارف ز ازل تكيه بر ايام نداده است
جز جام به كس دست چو خيام نداده است
دل جز به سر زلف دلارام نداده است
صد زندگي ننگ به يك نام نداده است...
"گریه کن" تصنیف بیست و دوم
دستگاه دشتی - اسفندماه ۱۳۰۰شمسی - در سوگ دوست شهیدش کلنل محمد تقی خان پسیان
۱–
گریه کن که گر سیل خون گَری ثمر ندارد
ناله ای که نایَد ز نای دل اثر ندارد
هر کسی که نیست اهل دل ز دل خبر ندارد
دل ز دست غم ، مَفَر ندارد
دیده غیر اشکِ تر ندارد
این مُحرم و صفر ندارد
گر زنیم چاک ، جَیب جان چه باک
مرد جز هلاک ، هیچ چاره ی دگر ندارد
زندگی دگر ثمر ندارد
۲–
شاه دزد و شیخ دزد و میر و شحنه و عَسَس دزد
دادخواه و آن که او رَسَد به داد و دادرَس دزد
میر کاروان کاروانیان تا جَرَس دزد
خسته دزد ، بَس که داد زد دزد
داد تا بَهر کجا رسد دزد
کشوری بدون دست رد دزد
بشنو ای پسر ، ز این وکیل خر ، روح کارگر ، می خورم قسم خبر ندارد
که این وکیل جز ضرر ندارد
۳–
دامنی که ناموس عشق داشت می دَرَندَش
هر سَری که سِرّی ز عشق داشت می بُرندَش
کو به کوی و برزن به برزن همچو گو بَرَندَش
ای سَرم فدای همچو سر باد
یا فدای آن تنی که سر داد
سَر دهد زبان سرخ بر باد
مملکت دگر ، نخل بارور ، کاو دهد ثمر ، جز تو هیچ ، یک نفر ندارد
چون تو با شرف پسر ندارد
۴–
ریشه ی خیانت ز جنگ مرو اَندر ایران
ریشه کرد زان شد دو نخلِ بارور نمایان
یک وثوق دولت یکی قوام ِسلطنت زان
این دو بد گهر چه ها نکردند
در خطا بِدان خطا نکردند
آن چه بَد که آن به ما نکردند
چرخ حیله گر ، زین دو بی پدر ، نا خلَف پسر ، زیر قُبه ی قمر ندارد
آن شجر جز این ثمر ندارد
دلاکيه عارف قزوينی
رفت يک شخصی که بتراشد سرش
در بر دلاک از خود خرترش
لنگ بر زير زنخ انداختش
تيغ اندر سنگ روئين آختش
بر سرش پاشيد آب از قمقمه
او نشسته همچو سلطان جمجمه !
پس به کون خويش، ماليد آينه
گفت خوشبين باش، به زين جای نه !
تيغ را ماليد بر قيشی که بود
پيش تخمش در رکوع و در سجود
تيغ خود را کرد تيز، آن دل دو نيم
گفت: بسم الله الرحمن الرحيم
آن سر بیصاحب بدبخت را
يا سر چون سنگ خارا سخت را
کرد زير دست و ماليدن گرفت
بعد از يک سو، تراشيدن گرفت
اولين بارش چنان ضربی به سر
زد، کز آن ضربت دلش را شد خبر
گفت: آخ استاد، ببريدی سرم
گفت: «راحت باش، تا من سرورم
پنبه می چسبانمش تا خون ريش
از سر خونين نريزد روی ريش»
پنبه میچسباند، يک لختی دگر
برسر لختش زدی ضرب دگر
باز فرياد از دل پرخون کشيد
تا بجنبد، چند جا را هم بريد
هی بريدی آن سر، هی از جيب خويش
پنبه میچسباند، بر آن زخم ريش
پوست، از آن سر همه تاراج کرد
صفحه سر، دکّه حلاج کرد !
تا رسيد آنجا که سرتاسر، سرش
قوزهزادی شد سر بارآورش
گفت: «سرّ اين سر از بيصاحبی است
زان تو پنداری کدو يا طالبی است
تا تو دلاکی، يقين دان مردهشوی
جمله سرها را برد بیگفتگوی»
تيغ دادن بر کف دلاک مست
به که افتد شاهی، احمد را به دست
آن کند زخمی سر و اين سر برد
سر ز سرداران يک کشور برد !
خرنامه عارف قزوینی در مبارزه استبداد حاکم پس از شکست انقلاب مشروطه:
خواندم امروز من نسیم شمال خوانده ناخوانده کردمش پامال
دردریات سید اشرف را نامه سر به پا مزخرف را
ای نسیم سحر به استعجار کن سوالی تو از نسیم شمال
پی تخرب کلههای عوام از چه داری تو جد و جهد تمام
روزنامه است یا که این شعر است یا طلسمات باطل السحر است
روزنامه نه، خونچه و خوان است که در او ماهی و فسنجان است
گوئیا ای مدیر خر گردن منفعت بردهای ز خر کردن:
« ای بدان شیعه مردی ار گاید زنی آن زن اگر پسر زاید
گر خورد سیب سرخ رو گردد سرخ روی و سیاه مو گردد»
این همه ترهات بی سر و پا ماست دروازه از کجا به کجا
ای خر از این خران چه میخواهی تو ز خود بدتران چه میخواهی
اهل این ملک بیلجام خرند به خدا جمله خاص و عام خرند
سر به سر کشوری که یک آدم یافت نتوان در او، زنش گادم
این همه خر مگر تو را بس نیست خر چه جوئی به غیر خر کس نیست
شاه و کابینه و وزیر خرند از امیرانش تا فقیر خرند
حشمتالدوله گر کنی باور هم دروغی مقدس است هم خر
یکچنین خورده داغ باطله نیست خرتر از این وزیر داخله نیست
گر چه کش در زمانه باشد کش هم خر است هم مقدس هم جاکش
خواست زن قحبه حاکم شیراز شود از پرده شد برون این راز
خواست شاهنشهش بدو پرخاش کرد و بگفت: «ای پدرسگ کلاش
کپک اوغلی» و حرفهای کلفت ز آنچه ناید به گفت، با وی گفت
گفت: « شاها اگر گنه کردم هر چه خواهی بکن سزاوارم
اینکه شرمنده در حضورم من ز اندرون یک کنیز کورم من
این کنیز تو از تو نان خواهد سگ از این خانه استخوان خواهد»
کار ایران چه سر خود و یله شد که کنیزی وزیر مالیه شد
از «مقامات» عالیه همه خر برسد تا وزیر مالیه خر
از معارف گرفته تا به علوم کار یک مشت خر بود معلوم
آنکه دارد ریاست وزرا، به خداوند خالق دو سرا ،
زین خران جملگی بزرگتر است میتوان گفت یک طویله خر است
از خریت هویت است ورا دیپلوم از خریت است ورا
مؤتمن کم خر از برادر نیست که کهر از کبود کمتر نیست
هر دو از یک شکم و یک کمرند از پدر بالسویه ارث برند
شحنه و شیخ تا عسس همه خر زن و فرزند وهمنفس همه خر
مرشد و شیخ و پیر، پیر و دلیل باز دارند خلق را ز سبیل
سر بازار تا خیابان خر شهر و ده، کشور و بیابان خر
از مکلّاش تا معمّم خر فعله و کارگر، مسلم خر
از صف پیش تا به آخر خر از مقدم الی مؤخر خر
از معلم گرفته تا شاگرد عقل ایرانیان بود همه گرد
خانه داریوش مالامال روضه خوان است و سید و رمال
دسته و سینهزن علامت خر با علامت الیالقیامت خر
در کدامین طویلهای از دیر دیدهای خر به خود زند زنجیر
گر نبودیم ما ز خر، خرتر نشدی کار ما از این بدتر
روسپی در میانه همه زن از خریت به فرق خود قمهزن
نیست بالله این عزاداری که کنی گریه مردمآزاری
قحبه بیخانمان و خانه کنی دسته در کوچهها روانه کنی
خر به بازار و کوچه بیافسار جفته انداز یا اولیالابصار
مصر چون یوسف است از زندان شد برون ماند اسیر این ایران
سر به سر مستقل عراقِ عرب گریه کن بهر بارگاه تو شب
فقط امروز بی کله سرِ ماست هی بزن نعره کربلا غوغاست
اندر این خانه غیر خر زینهار لیس فی الدار غیره دیّار
بهر دفع خریت و موهوم گویم و خواهدت شدن معلوم
بلشویک است خضر راه نجات بر محمد و آلِ او صلوات
ای لنین، ای فرشته رحمت کن قدم رنجه، زود بی زحمت
تخم چشم من آشیانه توست هین بفرما که خانه، خانه توست
زود این مملکت مسخر کن بارگیری این همه خر کن
یا خرابش بکن و یا آباد رحمت حق به امتحان تو باد.