از گهواره ای که پیوسته می جنبید

والت ویتمن

 

از گهواره ای که پیوسته می جنبید

از حنجره طرقه نغمه ساز

از نیمه شبی در فصل پائیز

از فراز ریگهای نازاد و دشتهای آنسوی آن .

آنجا که کودک بستر خود را ترک گفته

و سر و پا  برهنه پرسه می زند

از نشیب هاله رگبار زده

از رقص صوفیانه سایه ها که در هم میپیچند

و توأم می شوند چنانکه گویی جان دارند

از لکه خارها و تمشکها

از خاطره پرنده ای که برایم نغمه سرود

از خاطره غم انگیز تو ای برادر من و از زیر و بم شایسته من شنیده ام

از آهنگهای ابتدائی شوق وعشقی که در خلال آن شوق نهانست

از هزاران پاسخ دل من که هرگز قطع نمی شود

از هزاران لفظی که از آنجا بر می خیزد

از آن لفظی که نیرومندتر و لذیذتر از هر چیز است

از آن چیز که اکنون نیز بار دیگر

چون دسته ای از مرغان پر ولوله - اوج گیرنده و از فراز سرها گذرنده

به اینسو کشیده شده، نزدیک من می آیند . . .

با آنکه با این اشکها که می ریزم هنوز کودکی هستم

میخواهم همچون مردی

پیش از آنکه همه چیز مرا بفریبد به شتاب تمام

خود را بر ریگها افکنده و با امواج روبرو شوم .

من- نغمه ساز درد و شادی و پیوند دهنده اکنون و از این پس

که همه گونه نشانی را برای بکار بردن آنها آموخته ام ولی

با این وجود از همه آنها فراتر جهیدم

نغمه یادبود ، نغمه خاطره ای میخوانم .

یک بار در « پومانک »

هنگامی که بوی یاس در هوا و گیاه فروردین در حال رستن بود

در همین کناره دریا در بوته خاری

دو مهمان بالدار که از « آلباما »  رسیده بودند

هردو با یکدیگر آشیانه داشتند

با چهار تخم مرغ به رنگ سبز روشن ، دارای لکه های قهوه ای .

و هر روز پرنده نر ، اینجا و آنجا در دسترس من پرواز میکرد

و هر روز پرنده ماده با چشمان روشن -  به خاموشی در لانه خود می خزید

و هر روز من – کودک کنجکاو – بی آنکه نزدیکتر شوم و آزار دهم

با احتیاط در آنها می نگریستم

نغمه آنها را می آموختم و ترجمه میکردم

« بتاب !  بتاب !  بتاب ! 

فرو  ریز گرمای خود را ، ای خورشید بزرگ !

هنگامی که ما در آفتاب دراز می کشیم – هر دو با یکدیگر . »

« هر دو با یکدیگر

نسیمها به جنوب بوزند یا نسیمه به بوزند

روزها سپیدگون برسند یا شبها سیاه چهره در آیند

خانه یا رودها یا کوه های بزرگ . . .

ما پیوسته از زمان غافل و از مکان وارسته نغمه می سرائیم

هنگامی که با هم هستیم . »

تا اینکه ناگهان

پیش از ظهری پرنده ماده در لانه خود نخزید

و پس از ظهر همان روز یا روز بعد بتز نگشت

و هرگز هم ظاهر نگردید

شاید – بی آنکه جفتش بداند کشته شد .

و از آن پس هر تابستان در ولوله دریا

و شبها زیر پرتوی ماه تمام در هوای آرام تر

بر روی موج خفه دریا

یا سبک ، از خاری به خاری پرنده

من ، آن تنها بازمانده – آن پرنده نر را  می دیدم یا می شنیدم

می شنیدم مهمان تنها مانده آلباما را

« وزان باش ،   وزان باش !

وزان باش ای باد دریائی در طول ساحل پوماناک

من چندان منتظر می مانم تا شما در وزش خود جفت مرا به من باز رسانید . »

آری هنگامی که ستاره ها می درخشیدند

خواننده تنها مانده آلباما

در تمام طول شب بر چنگال یک شاخه کنگره دار خزه گرفته

تقریباً دستخوش سیلی های امواج می نشست

و به طرز شگفتی سرشک هر شنونده ای را جاری ساخت

زیرا جفت خود را می خواند

و معانی بسیاری از منقار می ریخت که من فقط می دانم

آری ای برادر من – تنها من می دانم

دیگران شاید نتوانند ، ولی من آن الحان را آموخته و اندوخته ام

زیرا بیش از یک بار

هنگامی که با روانی تیره از ساحل پائین می آمدم

و خاموش – از ماهتاب گریزان – سایه خود را با سایه های شب در می آمیختم . . .

( اکنون به یاد می آورم اشکال تاریک – انعکاس صدا – آوازها و منظره ها را

و لب های کف کرده موج های در هم شکسته پیوسته جنبنده را )

من کودکی – سر برهنه ای – که باد زلفهایش را به سبکی پرواز می داد

مدتی دراز – گوش فرا میدادم .

گوش می دادم تا آهنگ ها را بیاموزم و الحان را ترجمه کنم

در دنبال تو پویان ، ای برادر من !

« نوازش بده ، نوازش بده !

امواج در پی هم می آیند و یکدیگر را نوازش می دهند

و دو باره موجی دیگر موج نخستین را در آغوش می کشد .

با هم به ساحل می خورند و یکدیگر را نوازش می کنند

ولی عشق من مرا نوارش  نمی دهد

ای ماه دیر خاسته ! . . .    از پائین آویخته شده ای

ای ماه دیر خاسته – بسیار کندکاری .  به تصور من از عشق سنگین هستی ، از عشق !

آه دیوانه وار دریا  بر روی زمین کشیده می شود

به نیروی عشق !

ای شب !  من معشوق خود را بر روی امواج در هم شکشته پروازکنان مشاهده می کنم

پس چیست آن نقطه سیاهی که آنجا در سفیدی ها می بینم . »

« بلند ! بلند ! بلند !

بلند من ترا می خوانم ای معشوق من .

بانگ خود را رسا و روشن بر امواج می افکنم

بی شک تو باید بدانی که اینجا کیست – اینجا کیست

تو باید بدانی که من کیستم – ای معشوق من

ای ماه فرود آویخته !

آن لکه تیره بر چهره زرد تو چیست ؟

آه ،  آن به شکل جفت من است

ای ماه  !  او را از من بیش از ای ن دور مدار

زمین !  زمین !   زمین !

به هر جانبی که رو می آورم تصور می کنم که تو اگر بخ.اهی می توانی جفت مرا به من باز گردانی

زیرا تا اندازه ای مطمئنم که من او را به هر سمتی که رو آورم متهم و تیره می بینم »

« ای ستاره های طلوع کننده !

شاید آن کسی که من آنقدر دوست میدارم با یکی از شما طلوع کند »

« ای حنجره ! ای حنجره لرزان !

روشن تر در این فضا بسرا !

بیشه ها و زمین ها را بشکاف !

شاید آنکه آنقدر خواهان او هستم جائی آواز ترا بشنود . »

« بجنبید ای نغمه ها !

ای نغمه های شبانه – ای نغمه های تنهائی

ای  نغمه های دلتنگی – ای نغمه های مرگ

ای نغمه های زیر این ماه زرد فام غروب کننده کهنه کار

زیر این ماهی که تا موج دریا خم شده است

ای نغمه های بی رحم و پر از نو میدی .»

«ولی آرامتر !کمی آهسته تر !

بگذار آهسته تر زمزمه کنم

آیه ای دریای گل گرفته کمتر منتظرمی مانی؟دم می بندی ؟

زیرا گویا جفت من جائی به من جواب می دهد

آهنگ ناتوانی است _ من باید خاموش بشوم تا بشنوم

ولی به کلی خاموش نشوم

زیرا در آن صورت جفت من به نزدم نخواهد آمد .»

«این سو ای معشوق من !

اینجا هستم ! اینجا!

با این نغمه نیمه خاموش ، من از وجود خود تو را با خبر می کنم

این آواز آرام برای تو است ای معشوق من- برای تو . »

«مبادا جای دیگر به دام بیفتی –  فریفته شوی

این صفیر باد است نغمه من نیست

این پرش آب است پرش من نیست

این سایه برگ است سایه من نیست .»

«آه ای تاریکی ! آه ای عبث !

آه من بیمار و غمگین هستم ، »

«آه ای هاله قهوه ای رنگ نزدیک ماه که روی دریا خم شده ای !

ای انعکاسات در هم آشفته یآب دریا

ای حنجره – ای قلب طپنده !

و ای من ! که بیهوده تمام شب می خوانم »

«آه ای گذشته ، ای زندگی شاد ، ای سرود های سرود

یکدیگر را در هوا ، در بیشه ، در دشت دوست می داشتیم

ولی جفت من دیگر ، جفت من دیگر با من نیست

با ما با یکدیگر ، دیگر نیستیم .»

ترانه خاموش میشود

هر چیز دیگر کار خویش را دنبال می کند. ستاره میدرخشد.

باد می وزد . الخان پرنده علی الدوام منعکس میشود

با ناله های خشمناک مادر پیر ، و دریا

با خروش سهمگین بر شن های خاکستری ساحل « پومانک » می نالد

ماه زرد فام بزرگ شده ، فرود آویخته ، خم شده چهره دریا را لمس می کند

کودک در وجد و شوق با پای خویش امواج و با موهای خویش هوا را به بازی میگیرد

عشقی که در نهان محصور بود اینک وارسته ، و اینک ولوله عظیم منفجر می شود

معانی ترانه را روح از راه گوش در می یابد و در خود میگیرد

اشک عجیب بر گونه ها می ریزد و میدود

از زیر لب ، مادر پیرو وحشی دائما فریاد می کشد 

روح کودک ترشرویانه میپرسد و بسیاری راز نهفته

از درون گرا بهای او سر بیرون می آورد

شاعر به شعر آغاز میکند .

روح کودک گفت تو ای پرنده ، ای شیطانک !

آیا در واقع برای جفت خود می خواهی یا در حقیقت برای من است ؟

زیرا من که کودکی بودم و نیروی زبانم خفته بود ، ترا شنیدم

و اینک در یک لحظه دانستم که برای چه هستم ، بیدار شدم !

و هم اکنون ، هزاران سرود رساتر ، روشن تر وبسیار غم انگیز تر از سرود تو

هزاران انعکاس موزون در درون من ، زندگی خویش ، زندگی بدون مرگ خویش را شروع کرده اند !

 

ترجمه احسان طبری بهمن 1325